پازل مینیاتور: روایت رستم و اسفندیار

☎️ مشاوره و سفارش هدایا: 09195101671 | 09351307087

پازل مینیاتور: روایت رستم و اسفندیار

شنبه، ۱۵ آذر ۱۴۰۴

رزم رستم و اسفندیار (شاهنامه میرتهماسب)

شاهنامهٔ تهماسبی یا شاهنامه شاه‌تهماسب یا شاهنامهٔ هوتون نسخه‌ای گران‌بها از شاهنامهٔ فردوسی متعلق به سدهٔ ۱۰ هجری قمری در دورهٔ صفوی است این کتاب حدود ۷۶۰ برگ دارد و دربردارندهٔ ۲۵۸ صفحه نگارگری از اساطیر و تواریخ ایران در شاهنامه است که توسط برجسته‌ترین نقاشان و خوش‌نویسان شاهنشاهی صفوی و به خط نستعلیق در تبریز تهیه شده است.

این نسخهٔ شاهنامه یکی از گران‌قیمت‌ترین متن‌های هنری جهان به شمار می‌رود. نسخه‌ای که به‌دست ایران رسیده است ۱۱۸ نگاره دارد و در موزه هنرهای معاصر تهران نگهداری می‌شود.

آنچه در دست دارید، پازلی برگرفته از یک روایت این اثر ارزشمند است؛

بازآفرینی کوچکی از این میراث بزرگ که در استودیو باکسورنگ طراحی و تولید شده است.

رزم رستم و اسفندیار

نبردی که از دلِ رنج و فرمان آغاز شد

داستان رزم رستم و اسفندیار، یکی از طولانی‌ترین و دراماتیک‌ترین فصل‌های شاهنامه است؛ روایتی که در آن پهلوانی و اخلاق در برابر سیاست و تقدیر قرار می‌گیرد. ماجرا از جایی آغاز می‌شود که اسفندیار، پهلوان جوان و رویین‌تن ایران، پس از سال‌ها جنگ، فداکاری و پیروزی، چشم‌به‌راه وفای گشتاسپ می‌ماند. شاه سال‌ها پیش به او وعده داده بود که اگر توران را در هم بشکند، خواهرانش را آزاد کند و ارجاسپ را بکشد، تاج و تخت ایران را به او خواهد سپرد؛ اما وقتی اسفندیار با کارنامه‌ای درخشان بازمی‌گردد، وعده پادشاهی عملی نمی‌شود.

گشتاسپ که بیم دارد اسفندیار قدرت را از او بگیرد، راهی دشوار پیش پای پسرش می‌گذارد:
“اگر تاج می‌خواهی، رستم را به بند بکش.”

اسفندیار می‌داند که رستم، ستون ایران و پهلوانی یگانه است؛ کسی که نسل‌ها امنیت و قدرت کشور بر دوش او بوده است. او بارها به پدر می‌گوید که جنگ با رستم نه خردمندانه است و نه شایسته؛ اما فرمان شاه، برای او واجب‌الاطاعه است. با درد و تردید، راه سیستان را پیش می‌گیرد و نخستین گامش، فرستادن پیکی محترمانه برای گفت‌وگوست.

در زابل، رستم با مهربانی پذیرای بهمن، فرزند اسفندیار می‌شود. پیام را می‌شنود و پاسخی آمیخته با احترام می‌دهد:
“برای دیدار اسفندیار، بی‌سپاه نزد او می‌آیم؛ اما بند را نمی‌پذیرم.”

دیدار رستم و اسفندیار سخنانی از ستایش، احترام و در عین حال اختلاف نظر را در پی دارد. دو پهلوان، همدیگر را بزرگ می‌شمارند، اما هر دو بر جایگاه خود استوار می‌مانند؛ رستم حاضر نیست به بند رود و اسفندیار نمی‌تواند فرمان شاه را نادیده بگیرد. شبی کنار هم می‌نشینند، می‌نوشند و از نژاد و کارنامه سخن می‌گویند؛ اما فاصله میان آن‌ها از میان نمی‌رود و ذهن هر دو می‌داند که فردا روز سختی است.

صبح نبرد، هر دو تنها می‌جنگند؛ نه از کینه، که از ناگزیری. نیزه و تیغ و گرز از هم می‌شکنند، کشتی‌گرفتن نتیجه‌ای ندارد و رستم درمی‌یابد که اسفندیار، به نیرویی آسمانی رویین‌تن است. زخمی می‌شود و به یاری پدر، زال، بازمی‌گردد. زال از سیمرغ یاری می‌خواهد و سیمرغ درمانشان می‌کند و به رستم می‌گوید که تنها یک تیر گز می‌تواند بر تن اسفندیار کارگر بیفتد—آن هم نه برای کشتن، بلکه برای بازداشتن او از جنگ.

رستم بار دیگر تلاش می‌کند اسفندیار را از نبرد بازدارد؛ سوگند می‌خورد، التماس می‌کند، هشدار می‌دهد. اما اسفندیار، پایبند فرمان پدر، تنها دو راه پیش‌روی رستم می‌گذارد: جنگ یا بند.

نبرد نهایی آغاز می‌شود. رستم ناچار تیر گز را به سوی چشم راست اسفندیار رها می‌کند و پهلوان رویین‌تن فرو می‌افتد. رستم و برادر اسفندیار، پشوتن، گرد او جمع می‌شوند. اسفندیار در واپسین نفس‌ها می‌گوید که گناهی از رستم نیست؛ این سرنوشت از پیش نوشته شده بود و شاه او را به مسیری فرستاد که پایانش مرگ بود.

آخرین خواسته‌اش این است:
“بهمن را چون فرزند خود بپرور.”
و رستم چنین می‌کند.

پیکر اسفندیار با شکوهی شاهانه به ایران بازگردانده می‌شود. فریاد مادر، خشم بزرگان و سرزنش همگان گشتاسپ را فرومی‌گیرد. همه می‌گویند:
“نکشت او را نه رستم و نه تیر گز؛
این تو بودی که پسر را به کام مرگ فرستادی.”

در زابل، رستم بهمن را چون جان می‌پرورد و سال‌ها بعد، سرنوشت ایرانشاهی به دست همان کودکی می‌افتد که در آن روزهای تلخ، پدرش را از دست داد.

داستان رزم رستم و اسفندیار، روایت نبرد دو پهلوان نیست؛
روایت انتخاب‌هایی است که ریشه در فرمان، غرور، وظیفه و تقدیر دارند و میراثی بر جا می‌گذارند که تا امروز جانِ شاهنامه را می‌سازد.

منبع: ویکی شاهنامه